نوشتهها
-
انتخاب اجباری
ماجرا از یک روز برفی شروع شد. در حال رانندگی بودم. آدامس میجویدم و با موسیقی دلنشینی که در حال پخش بود زمزمه میکردم. بعد از مدتها برف میبارید و به جز آسفالت جاده همهجا سفید بود. بخاری ماشین را روی کمترین درجه روشن کردم تا لذت سرما از بین نرود. ذهنم داشت جستجو میکرد…
-
یا گوش بدهید یا گوشهایتان را!
هرروز درِ خانهها را میزدند. طوری که صدایش در کوچه میپیچید و همه میشنیدند. صدای کوبیدن در میآمد و بعدش صدای کُلُفتی که میگفت: «باز کنید. یا گوش بدهید یا گوشهایتان را.» چند وقت پیش شایعه شدهبود که قرار است تعداد زیادی بلندگو به کشور وارد کنند. آنقدر زیاد که به ازای هر یک نفر…
-
دکمهی قرمز
یکروز عصر در حال پیادهروی از شرکت به سمت خانه بودم که یک دکمهی قرمز روی دیواری سفید توجهم را جلب کرد. بالای دکمه نوشتهبود: «با فشردن این دکمه بزرگترین مشکل زندگیتان حل میشود.» لبخندی زدم و رد شدم. در راه به این فکر میکردم که احتمالا آن دکمه تبلیغی برای یک داروی روانپزشکی است…
-
درمان وراجی بدون دارو فقط در چند دقیقه!
زبانش را با دقت فراوان بُریدم؛ هنوز تکان میخورد و چیزهایی نامفهوم میگفت. شاید فحش میداد، شاید هم تشکر میکرد، نمیدانم. آن را با احتیاط داخل یک جعبهی کوچک گذاشتم و درش را قفل زدم مبادا راهی به بیرون پیدا کند و دوباره شروع بکند به حرفزدن. روی جعبه هم نوشتم: «لطفا تحت هیچ شرایطی…
-
۱۸ به بالا
نزدیک غروب بود. درها و دیوارهای خانه را با گل و ریسه نوری و بادکنک تزیین کردهبودند. در جایجای آن تزئینات عدد ۱۸ به چشم میخورد. بوی عود در خانه پیچیدهبود. همهی لامپهای خانه مثل یک تالار روشن بود و وسایل با دقت تمام گردگیری و تمیز شدهبودند و میدرخشیدند. مادر در آشپزخانه مشغول شستن…
-
بازگشت
این نوشته شاید اولین قدم باشد برای اینکه دوباره نوشتن را شروع کنم. مدت زیادی است که دارم سعی میکنم این کار را انجام بدهم ولی هربار آنقدر فکر میکنم و آنقدر جملهها را بالا و پایین میکنم که از نوشتن پشیمان میشوم. اصلا چه کسی قرار است این را بخواند؟ نهایتا چندصد کلمه اراجیف…