ماجرا از یک روز برفی شروع شد. در حال رانندگی بودم. آدامس میجویدم و با موسیقی دلنشینی که در حال پخش بود زمزمه میکردم. بعد از مدتها برف میبارید و به جز آسفالت جاده همهجا سفید بود. بخاری ماشین را روی کمترین درجه روشن کردم تا لذت سرما از بین نرود. ذهنم داشت جستجو میکرد تا خاطرات خوب و بدی را که در زمستانهای گذشته برایم اتفاق افتادهبودند پیدا کند و برایم پخش کند. برنامه کوهنوردی هفتگی با دوستانم، مرگ عمویم، بیماری کرونا و …
پخش خاطرات که تمام شد، آدامس هم دیگر مزهاش را از دست دادهبود. همانطور که با دست راستم فرمان را گرفتهبودم، با دست چپ آدامس را از لای دندانهایم درآوردم و گلوله کردم؛ بعد بین انگشت اشاره و شستم فشارش دادم تا پهن شود؛ بعد دوباره گلولهاش کردم؛ چندبار همین کار را تکرار کردم و بعد شیشه را دادم پایین و انداختمش بیرون.
ناگهان در حالی که داشتم با سرعت صدوبیست کیلومتربرساعت میراندم، ماشین خاموش شد. دوباره استارت زدم ولی روشن نشد. ترمز گرفتم اما عمل نمیکرد. دستپاچه شدم. پشتسرهم استارت میزدم و همزمان پایم را روی پدال ترمز فشار میدادم. هیچکدام کار نمیکرد. فرمان را سفت چسبیدم که ماشین منحرف نشود و خیلی آرام دنده را یکییکی کم کردم. صبر کردم تا کیلومتر به صفر نزدیک شد و آرام در خاکی کنار جاده ایستادم. نفسنفس میزدم. میتوانستم صدای تپش قلبم را هم بشنوم. اطراف را نگاه کردم شاید کسی رد بشود. حتی پرنده هم آن اطراف پر نمیزد. نفس عمیقی کشیدم تا بر خودم مسلط شوم. موبایلم را نگاه کردم. آنتن داشت. فکر کردم بدترین اتفاقی که میتوانست بیفتد این بود که چندساعت منتظر کمک بمانم. آنقدر هم بد نبود. خیالم کمی راحت شد. پیاده شدم ببینم مشکل از کجاست. در را که بستم صدای دزدگیر ماشین بلند شد و تمام درها قفل شد. سوییچ را هم داخل ماشین جا گذاشتهبودم. دودستی توی سر خودم کوبیدم. داشتم با دستگیره در کُشتی میگرفتم و همزمان به حواسپرتی خودم فحش میدادم که صدایی از آنطرف جاده گفت: «کمک نمیخواهید؟»
چیزی نماندهبود که سکته کنم. به طرفش برگشتم. داشت آرامآرام نزدیک میشد. همین ماندهبود که دزد و خفتگیر هم به لیست بدشانسیهایم اضافه شود. اطرافش را پاییدم مبادا چندنفر باشند و بخواهند حمله کنند؛ اما نزدیکتر که شد و قیافه و وجناتش را که دیدم مات و مبهوت ماندم. اول هیکل لاغرش ظاهر شد. در آن سوز و سرما پیراهن آبی کمرنگ پوشیدهبود و شلوار پارچهای. جلوتر که آمد عینک مستطیلیشکلش را دیدم و پشت آن، چشمان قهوهایرنگش. کمی بالاتر ابروهای صاف و بالاتر از آنها پیشانی بلند و موهای کمپشت روی سرش. تهریش مرتبی هم داشت. شبیه کارمندان بانک بود. از آنها که مدام میگویند: «برو فردا بیا؛ سیستم قطع است.» لبخندی مصنوعی هم روی لبش بود.
به نظرم آدم خطرناکی نمیآمد ولی عجیب بود. داشتم به این فکر میکردم که چطور میشود یکنفر با یکلا پیراهن و شلوار در برف زمستان بدون هیچ وسیلهای نقلیهای وسط ناکجاآباد بایستد و هیچ اثری از برف روی سر و صورت و لباسهایش نباشد. گفت: «نترسید. دزد و خفتگیر نیستم. من مامور شمارش آدامسهای پرتابشده در طبیعتم. در طی سیودو سال گذشته شما نودونه عدد آدامس به درون طبیعت پرتاب کردهاید و این صدمین آدامس شما بود که به درون طبیعت پرتاب شد. طبق قوانین عرش الهی که هماکنون به خاطر این عمل قبیح شما در حال لرزیدن است، شما محکوم به خلع مقام انسانیت شدهاید.»
پقی زدم زیر خنده و گفتم: «حالتان خوب است آقا؟ فکر کنم سرما روی مغزتان اثر گذاشته؛ این حرفها چیست؟ خلع مقام انسانیت یعنی چه؟ بیا قربان دستت یک کمکی بده من در این ماشین را باز کنم. بیا تا هردویمان یخ نزدهایم.»
لبخندش تبدیل به اخم شد. با صدایی کُلُفت و خشدار داد زد: «شما محکوم به خلع مقام انسانیت شدهاید. فقط یک ساعت وقت دارید تا مقام جدید خود را از بین حیوانات انتخاب کنید. بعد از یکساعت سیستم عرش الهی به صورت خودکار شما را به هر حیوانی که در محیط محل زندگیتان بیشتر نیاز باشد تبدیل خواهدکرد. پس بهتر است زودتر انتخاب کنید وگرنه ممکن است پشیمان شوید. منتظرم.»
لحنش خیلی جدی بود. فکر کردم شاید مواد مخدری چیزی مصرف کرده که اینهمه چرتوپرت میگوید. من داشتم میلرزیدم و او با یکلا پیراهن منتظر تصمیم من ایستادهبود که دیگر نمیتوانستم انسان باشم و باید تصمیم میگرفتم که دلم میخواهد گوسفند بشوم یا گاو. گفتم: «ببین من واقعا نمیتوانم این سرما را تحمل کنم. جان مادرت بیا کمک کن این ماشین را درست کنیم. بعد میرویم هرجا که گفتی تصمیم میگیریم. اصلا من هرچه تو بگویی میشوم ولی جان مادرت بیا کمک کن دارم یخ میزنم.»
این را گفتم و در یک چشمبهمزدن ماشینم غیب شد. زبانم بند آمد. چند دقیقهای خشکم زد و به جای خالی ماشین خیره ماندم. باورش سخت بود. نمیتوانستم چنین چیزی را هضم کنم. مامور شمارش آدامس؟ چنین مجازات سنگینی فقط به خاطر انداختن آدامس در طبیعت؟ این چیزها را آدم حتی در خواب هم نمیبیند.
یادم آمد که یکبار در جمع دوستان که بودیم یکنفر پرسید «اگر قرار بود حیوان باشید کدام حیوان را انتخاب میکردید؟» و من در پاسخدادن به این سوال مشکل داشتم. همه خیلی سریع حیوان موردعلاقهشان را گفتند. یکی دوست داشت گنجشک بشود چون خیلی گوگولی بود و میتوانست پرواز کند؛ یکی گربه دوست داشت آن هم از نوع خانگی چون ملوس بود و میتوانست بخورد و بخوابد و یک آدم نازش را بکشد و ازش مراقبت کند؛ دیگری شیر دوست داشت چون میخواست سلطان باشد و همه از او حساب ببرند. من اما نمیدانستم دقیقا چه خصوصیاتی مدنظرم است. به هر حیوانی فکر میکردم یک یا چند نکتهی منفی باعث میشد انتخابش نکنم. بعضی را به خاطر درندهبودن، بعضی را به دلیل ضعف زیاد در دفاع از خود در برابر انسان و دیگر حیوانات، بعضی را به دلیل اهلیشدن توسط انسانها و خلاصه تقریبا تمام حیوانات را به دلیل نکات منفی که در مورد خودشان یا محل زندگیشان یا تغذیه و عادتهایشان وجود داشت رد کردم.
پانزدهدقیقه گذشتهبود و من هنوز هیچ انتخابی نکردهبودم.
پرسیدم: «ببینم آیا محدودیتی هم وجود دارد؟ مثلا اگر من پنگوئن را انتخاب کنم چه میشود؟ اینجا که پنگوئنی نیست. آنوقت توسط سیستم عرش الهی ارسال میشوم به قطب؟»
مامور شمارش آدامسها پاسخ داد: «انتخاب شما به حیوانات یا چیزهایی که در محل زندگیتان وجود دارند یا امکان وجودشان فراهم است محدود میشود. در نتیجه نمیتوانید پنگوئن باشید.»
پرسیدم: «میتوانم از شما کمک بگیرم؟»
پاسخ داد: «از نظر قانونی ممنوع است که من در تصمیمگیری شما دخالت کنم. فقط میتوانم تصمیم شما را در سیستم عرش الهی ثبت کنم و روال قانونی تبدیل شما را انجام بدهم.»
+ نه منظورم این است که میخواهم در مورد مزایا و معایب انتخابم با شما مشورت کنم. الان دارم به حیواناتی فکر میکنم که غذای انسانها نیستند. اما انتخاب خوبی به ذهنم نمیآید.
– بله در محل زندگی شما تنها حیواناتی که غذای انسان نیستند حشرات، حیوانات موذی، موش، گربه، مار، پرندگانی مثل کلاغ و حیوانات اهلی مثل اسب و سگ و الاغ هستند.
+ تازه اگر غذای انسان نباشند هم اکثرشان بدست انسان کشتهمیشوند یا اهلی شدهاند و مجبورند بدون حقوق برای انسان کار کنند.
– درست است.
+ خب پس چکار کنم؟
– نمیدانم. قبل از پرتابکردن صدمین آدامس در طبیعت باید به عواقبش فکر میکردید.
+ من که نمیدانستم اینطور میشود.
– عدم آگاهی از قانون باعث سلب مسئولیت مجرم نمیشود.
+ ای بابا!
– بهجای پرحرفی فکر کنید و سعی کنید زودتر انتخاب کنید. سی دقیقه فرصت باقی ماندهاست.
+ ببخشید. میتوانم یک سوال دیگر بپرسم؟ در حال حاضر به چه حیوانی در محل زندگی ما بیشتر نیاز است؟
– من اجازه ندارم پاسخ این پرسش را به شما بدهم. بستگی به شرایط زیستمحیطی و وضعیت منطقه در لحظه تصمیمگیری دارد. بیستونه دقیقه مانده.
+ خیلی خب اینقدر به من استرس وارد نکن! اجازه بده فکر کنم. چرا مدام ساعت اعلام میکنی؟
– مواظب لحن صحبتکردنت باش.
+ چشم. ببخشید.
واقعا انتخاب سختی بود. هر حیوانی را انتخاب میکردم باید خفت اسیرشدن در دست انسانها را میپذیرفتم یا از دستشان پنهان میشدم یا به جنگشان میرفتم و بدون اینکه هیچ افتخاری نصیبم بشود کشته میشدم.
دستهایم را در جیب کاپشن کردهبودم و خیره به مامور شمارش آدامس، مزایا و معایب کلاغ، گربه و مار را در ذهنم مقایسه میکردم. از مامور پرسیدم: «ببخشید کاغذ و خودکار دارید؟» خیلی سریع از جیبش کاغذ و خودکاری بیرون آورد و با یک زیردستی به من داد. جدولی کشیدم تا مقایسه راحتتر شود و به هرکدام از ویژگیهای مدنظرم نمرهای از یک تا ده اختصاص دادم.
نام حیوان | میزان گوگولیبودن از نظر انسان | شانس زندگی با انسان | شانس دفاع از خود در برابر انسان | شانس پیداکردن غذا |
کلاغ | ۲ | ۰ | ۸ | ۷ |
گربه | ۷ | ۵ | ۳ | ۲ |
مار | ۰ | ۰ | ۸ | ۵ |
طبق محاسباتم کلاغ و گربه گزینههای نهایی بودند. قابلیت پرواز و آزادی کلاغ بزرگترین مزیتش بود و اینکه میتواند از دسترس انسانها دور باشد. پس شانس بقایش در نظرم زیاد بود. نکته منفیاش هم این بود که از هیچ منبع دیگری نمیتوانستم کمک دریافت کنم و باید تمام نیازهایم را خودم رفع میکردم.
گربه هم انتخاب جذابی بود. فکر اینکه بتوانم وقتی گربه هستم نظر انسانی را جلب کنم و با زندگی در خانهاش تمام مشکلات غذا و امنیت را حل کنم واقعا شیرین بود. البته احتمال در خیابان بودن و مدام گرسنهماندن و کتکخوردن از انسانهای حیوانآزار هم وجود داشت. غرق محاسبه و سبکسنگینکردن احتمالات بودم که مامور شمارش آدامس گفت: «سه ثانیه، دو ثانیه، یک ثانیه و تمام!» و لبخندی موزیانه روی صورتش نقش بست.
دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. زمان از دستم در رفتهبود. به پایش افتادم. التماسش کردم که کمی بیشتر وقت بدهد که بتوانم تصمیم بگیرم. گفتم که در زندگیام همیشه موقع تصمیمهای مهم دست و پایم لرزیده و در دوراهی یا چندراهی گیر کردهام. اما فایده نداشت.
– باید زودتر تصمیم میگرفتید.
+ چرا نگفتی زمانم دارد تمام میشود؟ حالا چکار کنم؟ چه بلایی قرار است سرم بیاید؟
– خودت شاکی بودی که مدام ساعت اعلام میکنم.
+ من غلط کردم. خواهش میکنم.
– فایده ندارد. بیشتر از این التماس نکن. قانون قانون است و سیستم عرش الهی مقام جدیدت را انتخاب کردهاست.
ناامیدانه به قیافهاش نگاه میکردم و لحنش که دقیقا شبیه کارمندان بانک بود وقتی میگویند: «سیستم قطع است.» واقعا منزجرکننده بود.
با درماندگی پرسیدم: «خب حالا تصمیم چیست آقای مامور شمارش آدامس؟»
پاسخ داد: «پالان چهرنگی دوست داری برایت بخرم عزیزم؟»
بله ماجرای من این بود. حالا هم که در خدمت شما هستم. از نظر تامین محل زندگی و امکانات اصلا نگران نباشید خانم. مشباقر رفیقم است. طویلهاش حتی از خانهی بعضی مردم در این شهر بزرگتر است. من آدم که بودم خیلیها را به خودم مدیون کردم و حالا میتوانم از این امتیاز استفاده کنم. به خود مشباقر کلی پول قرض دادم. اگر بگویم حتما دستی به سر و روی طویله میکشد تا پدرتان هم راضی باشد. خیلی هم نیاز نیست کار کنیم. شما اصلا سُم به سیاه و سفید نمیزنی همه بارها را خودم میبرم. شما در خانه بمان و خانمی کن. میگویم مشباقر گوشوارههایی بخرد که مناسب گوشهای دراز و زیبایتان باشد. نظرتان چیست؟ با من جفت میشوید؟
دیدگاهتان را بنویسید