از کجا آمده‌ام؟

نقل است که روزی گاد اعظم در دفترش نشسته‌بود. متفکرانه و باکلاس دست را ستون چانه کرده و خیره به مدل‌های سه‌بعدی مخلوقاتی که طراحی کرده‌بود، خودش را تحسین می‌کرد و در عین حال می‌اندیشید حالا که کار خلقت تمام شده چه کند که حوصله‌اش سر نرود و چطور سر خودش را گرم کند. در همین حین یکی از فرشتگان خط تولید از در وارد شد و گفت: «پروردگادا! چیزی نمانده که کار پخت بندگان گِلی تمام بشود. وسایل ایاب و ذهاب هم آماده است. هر موقع دستور بدهید می‌فرستیم‌شان به بهشت تا زندگی را شروع کنند.

گاد اعظم اخم کرد و با صدایی جدی و پر از ابهت گفت: «بهشت کیلویی چند است؟ مستقیم بفرستید روی زمین زندگی کنند. حوصله‌ی سروصدا ندارم.»

فرشته سر خم کرد و متواضعانه گفت: «چشم سرورم. من به اشتباه فکر می‌کردم که برنامه این است که به بهشت بروند و بعد اگر از آن درختی که مال شماست و میوه‌هایش را به کسی نمی‌دهید میوه بخورند آنها را به زمین می‌فرستیم.»

گاد اعظم پاسخ داد: «من آن موقع داغ بودم یک چیزی گفتم. اینها تعدادشان زیاد است. پس‌فردا کاربرد آلت‌هایشان را که کشف کنند سر و صدایشان نمی‌گذارد شب بخوابیم. مستقیم بفرستیدشان به زمین. اگر سوالی پرسیدند بگویید اجدادتان گناه کردند و این مجازاتش است ولی اگر بنده‌های خوبی باشید بعد از مرگ برمی‌گردید همین‌جا و هرچه دوست داشتید میوه و آبمیوه می‌خورید.»

فرشته همان‌طور تعظیم‌کنان پرسید: «این را هم الکی بگوییم یا مقدماتش را آماده کنیم سرورم؟»

گاد اعظم با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: «احمق همین الان برایت استدلال کردم چرا نباید در بهشت جایشان بدهیم. دوباره سوال می‌پرسی؟ برو پی کارت.»

فرشته چندبار تعظیم کرد و بعد با صدایی لرزان گفت: «چشم سرورم فقط ببخشید من یک سوال داشتم.»

گاد اعظم گفت: «زود باش بگو سرم خیلی شلوغ است.»

فرشته ادامه داد: «سرورم چندکیلوگرم گِل اضافه آورده‌ایم که نمی‌دانیم با آن چه کنیم. خواستم از شما کسب تکلیف کنم.»

چشمان گاد اعظم از خوشحالی برق زد. خوشحال شد که می‌تواند آستین بالا بزند و آخرین مخلوقات خودش را با دست خودش بسازد و به زمین بفرستد. بلند و هیجان‌زده گفت: «همه‌اش را بیاور اینجا. می‌خواهم با دست خودم یک‌جفت آدم بسازم. فعلا هم دست نگه‌دارید و کسی را به زمین نفرستید. می‌خواهم اولین مخلوقاتی که به زمین می‌روند همین‌ها باشند.»

فرشته گفت: «چشم.» و به سرعت رفت و گِل‌های اضافه را آورد.

گاد اعظم ساعتها مشغول بود. گِل‌ها را حسابی کوبید و ورز داد و از سر تا پای مخلوقات جدید را ساخت و روی هم گذاشت. بعد فرشته را صدا زد و گفت: «بیا ببین. چطورند؟»

فرشته گفت: «سرورم عالی شده‌اند. سرهایشان بزرگ و پرابهت است. قد بلند و بدن ورزیده دارند. فقط نر و ماده خیلی شبیه یکدیگر نیستند؟»

گاد اعظم گفت: «اشکالی ندارد. همان ناحیه زیر شکم‌شان که تفاوت کند کافی‌ست.»

فرشته گفت: «بله در آن که شکی نیست.»

گاد اعظم ادامه داد: «خب حالا نوبت اعضای داخلی است. برو مغز و معده و روده و اینها را بیاور. زود باش.»

فرشته رفت و مدتی بعد با دو کارتن پر از اعضا و جوارح برگشت و گفت: «سرورم با عرض پوزش، مغز و معده انسان در انبار نداشتیم. به جایش مغز گوسفند و معده‌ی گاو آوردم. زبان هم نداشتیم. چه باید بکنیم؟»

گاد اعظم کمی فکر کرد و گفت: «قربان حکمتم بروی! اشکالی ندارد. اصلا بهتر که اینطور شد. هرچه داری بده تا سرهم‌شان کنم. رنگ هم آورده‌ای؟»

فرشته پاسخ داد: «بله فقط سیاه.»

همه‌ی بخش‌های بدن را جایگذاری و آزمایش کردند. کار خلقت تمام شده‌بود و فقط مرحله پخت در تنور مانده‌بود. فرشته پرسید: «راستی سرورم اگر دوست دارید مکان زندگی‌شان را هم خودتان انتخاب کنید.» گاد اعظم گفت: «آفرین که یادآوری کردی!» بعد نقشه زمین را برداشت. کمی نگاه کرد و گفت: «اینجا را می‌بینی که انگار یک گربه نشسته؟ بالای سرش آب است و زیرش هم به اقیانوس وصل می‌شود. همین‌ حوالی خوب است.»

فرشته گفت: «بله سرورم. چشم.» و خواست مخلوقات را ببرد تا در تنور بپزد و به زمین بفرستد که گاد اعظم گفت: «صبر کن یک چیزی را فراموش کردم.» و بعد یک مشت مو از داخل کارتن برداشت و به سر و بدن هردوی مخلوقات پاشید و گفت:‌ «حالا عالی شد.»


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *