دسته: داستانچه
-
دکمهی قرمز
یکروز عصر در حال پیادهروی از شرکت به سمت خانه بودم که یک دکمهی قرمز روی دیواری سفید توجهم را جلب کرد. بالای دکمه نوشتهبود: «با فشردن این دکمه بزرگترین مشکل زندگیتان حل میشود.» لبخندی زدم و رد شدم. در راه به این فکر میکردم که احتمالا آن دکمه تبلیغی برای یک داروی روانپزشکی است…
-
درمان وراجی بدون دارو فقط در چند دقیقه!
زبانش را با دقت فراوان بُریدم؛ هنوز تکان میخورد و چیزهایی نامفهوم میگفت. شاید فحش میداد، شاید هم تشکر میکرد، نمیدانم. آن را با احتیاط داخل یک جعبهی کوچک گذاشتم و درش را قفل زدم مبادا راهی به بیرون پیدا کند و دوباره شروع بکند به حرفزدن. روی جعبه هم نوشتم: «لطفا تحت هیچ شرایطی…
-
۱۸ به بالا
نزدیک غروب بود. درها و دیوارهای خانه را با گل و ریسه نوری و بادکنک تزیین کردهبودند. در جایجای آن تزئینات عدد ۱۸ به چشم میخورد. بوی عود در خانه پیچیدهبود. همهی لامپهای خانه مثل یک تالار روشن بود و وسایل با دقت تمام گردگیری و تمیز شدهبودند و میدرخشیدند. مادر در آشپزخانه مشغول شستن…